مدتها بود از اینکه فرزندم از من حرف شنوی نداره و مدام میخواد حرف خودشو به کرسی بشونه ناراحت بودم. تقریبا دیگه با هم طوری شده بودیم که از هم فراری بودیم. مدام دوست داشت بره خونه مامان بزرگش و اونجا بمونه
این اواخر دیگه از من متنفر شده بود، همش شروع می کرد به داد و هوار و فریاد که " الهی بمیری" " دیگه نمیخوام ببینمت"
ترس ورم داشته بود
مدام با خودم می گفتم مگه من چیکار می کنم که این بچه اینجوری میکنه؟!!؟
چیزی نبوده که براش نخرم! غذایی نبوده که بخواد و براش نپزم!!! کم کم به
این نتیجه رسیده بودم که انگار بچه ی من غیر نرمال هست!
به هرکی هم که می گفتم ، می گفتن کم محلی کن خوب میشه! اما من تحملشو نداشتم!
بازم موقع خرابکاری و بی نظمی سرش داد میزدم. بازی که می کرد، دوست داشت داد بزنه، وسایل خودشو دور و بر پرت کنه و بی هوا بزاره بره
مگه میشد با این بچه کنار بیای؟!!؟
تا اینکه خانم مشاور تو مدرسه هم گفت : خانم در اولین گام قوانین منزل را مو به مو بنویسید +با کودکتون رابطه ی مثبت برقرار کنید. روزانه 20 دقیقه رابطه ی دوستانه ی مثبت: باهمدیگه بشینید و حرف بزنید. درمورد خاطرات کودکی تون، اوضاع روزگار، وضعیت مدرسه، دوستانش و... فقط و فقط رابطه ی مثبت ( تحقیر، توهین، تمسخر، تهمت، تهدید، سرزنش و مقایسه کردن ممنوع)
رابطه ی دوستانه مثل دوتا دوست صمیمی
بعد از یه رابطه ی صمیمانه قوانین را بهش بدین و بگین اینها قوانین خونه
است. بیا بشینیم بخونیم و ببینم چه جورین؟! با کدوم موافقی و با کدوم
مخالف؟! ما تو را دوست داریم و نمیخواهیم به تو فشار بیاریم اما خونه هم
مثل هرجایی یه سری قوانین داره که لازمه اجرا بشه تا پدر و مادر هم برای
رفاه شما دلگرم باشند
خلاصه قوانین را با دخترم تنظیم کردیم، هرکدومم که براش سخت بود پرسیدم نظر تو چیه و اونو آسان تر کردم تا همه ی قوانین عملی بشن
بعد از اون گفتم بیا یه برگ ضمانت اجرایی درست کنیم برای اجرای قوانین
قرارداد بستیم با دخترم که اگه اون این قوانین را اجرا کنه ماهم درمورد کارهای مورد علاقش کوتاهی نمی کنیم
همه ی کارهای مورد علاقشو هم نوشتیم و قرار شد دو به دو معامله کنیم
تلویزیون در ازای انجام تکالیف
بازی با کامپیوتر در ازای مرتب بودن اتاقش
مهمونی پایان هفته درقبال رفتار نیک با برادر کوچکترش و دوری از حسادت
پارک در قبال پیشرفت تحصیلی و نمرات خیلی خوب هر هفته
و...
شرایط بازی و مهمونی را هم براش گفتمهمه ی این مسائل را مو ب مو مثل قرارداد نوشتیم و امضاء کردیم
کم کم احساس می کردم یک نظم واقعی تو خونم ایجاد شده، منم دیگه کمتر غر میزدم، کمتر سرزنشش می کردم و اعصابم داغون. رابطه ی دوستامون واقعا داره عاشقانه میشه.
دخترمم دیگه با آرامش من از خیلی از تفریحاتش میگذشت و اگه کاری داشتم بهم کمک می کرد
باورم نمی شه!!!
روزی 20 دقیقه رابطه ی مثبت با کودک مثل عصای معجزه گر عمل کرد
باور
کردنی نبود!!! گوش دادن به کودک، احترام و اعتماد به توانایی هاش، و
درمیون گذاشتن انتظاراتش با من باعث شده بود اونم به انتظارات من توجه کنه و
نزاره که ناراحت بشم
اینجا بود که تازه فهمیدم با انتقادهای پی در پی ، سرزنش ها و مقایسه کردن هام چقدر به کودکم آسیب زده بودم
یه دفعه ای یاد یه مثال افتادم" گر صبر کنی ، ز غوره حلوا سازی"
آیا ممکن است شیوه قدیمی نوشتن با دست فوایدی ناشناخته داشته باشد؟
هرچه پیشتر میرویم، بچهها با کامپیوتر و صفحهکلید بیشتر سر و کار دارند تا تختهسیاه و دفتر، انگشتشان بیشتر صفحه نمایشگر را لمس میکند تا مداد. میشود فرض کرد در آیندهای نه چندان دور نوشتن با دست – یا به قول معروف، قلم و کاغذ – فراموش شود.
آیا ممکن است این روند به رشد فکری و قوه خلاقه کودکان آسیب بزند؟ نتیجه یک تحقیق جدید میگوید بله، ممکن است.
برای گفتگو در باره اهمیت یادگیری نوشتن با دست در رشد مغزی کودکان سراغ محققی که این تحقیق را انجام داده رفتیم – کرین جیمز، متخصص علوم اعصابشناختی در دانشگاه ایندیانا در بلومینگتون آمریکا.
قلم و کاغذ در برابر صفحهکلید
پروفسور جیمز در تحقیق خود سراغ بچههایی رفته که هنوز خواندن نمیدانند. بچههایی که بعضی ممکن است بعضی حروف را بشناسند، ولی هنوز نمیتوانند کنار هم قرارشان بدهند و کلمه درست کنند.
او بچهها را به گروههای مختلف تقسیم کرده، به بعضی یاد داده حروف را بنویسند، از بعضیها خواسته با حروف روی صفحهکلید کار کنند.
هدف این بوده که ببینند بچهها چقدر حروف را یاد میگیرند. در عین حال فعالیت مغزی بچهها را هم با ام.آر.آی ثبت میکردهاند که ببینند وقتی بچهها به مرور با حروف الفبا آشنا میشود مغزشان چطور تغییر میکند.
مغز هر کودک را پیش و پس از آموزش اسکن و گروههای مختلف را مقایسه کردند. معیار سنجش فعالیت مغزی را مصرف اکسیژن مغز در نظر گرفتند و آن را اندازه گرفتند.
رابطه نوشتن با دست و خواندن
محققان متوجه شدند که واکنش مغز هنگام یادگیری نوشتن حروف با دست و یادگیری تایپ کردن روی صفحهکلید فرق میکند.
شکل کلی فعالیت مغزی بچههایی که با دست حروف را مینوشتند شبیه آدمهای باسواد بود که خواندن و نوشتن بلدند. اما در مورد بچههایی که نوشتن با صفحهکلید را تمرین میکردند چنین نبود.
بهنظر میرسد وقتی بچهها یاد میگیرند با دست بنویسند، مغز جوری دیگر به حروف واکنش نشان میدهد. انگار بین فرایند یادگیری نوشتن با دست و یادگیری خواندن ارتباط برقرار میکند.
به بیان پروفسور جیمز، "از تصاویری که از مغز بچهها گرفتیم اینطور برمیآید که نوشتن مبنایی میشود برای یک دستگاهِ خواندن که وقتی بچه این فرایند را آغاز میکند، خواندن را برایش آسانتر میکند."
علاوه بر این، آنطور که پروفسور جیمز میگوید، شکل گرفتن قابلیتهای ظریف ذهنی که برای نوشتن حروف با دست لازم است، ممکن است در بسیاری زمینههای دیگر رشد مغزی و شناخت هم مفید باشد.
کامپیوتر در مدرسه
یافتههای این تحقیق میتواند در سیاستگذاریهای حوزه آموزش تأثیر بگذارد. به قول پروفسور جیمز "در بعضی نقاط دنیا عجله دارند از همان سنین پایین کامپیوتر وارد مدارس کنند. این تحقیق ممکن است باعث شود تجدید نظر کنند."
مدرسههای بسیاری در آمریکا یاد دادن نوشتن سرهم و دستخط را به اختیار معلمها گذاشتهاند. بنابراین معلمهای بسیاری دیگر زحمت یاد دادنش را به خودشان نمیدهند.
آنطور که پروفسور جیمز میگوید، هرچه پیش میرویم بخش بیشتری از وقت کلاس به کار کردن با صفحهکلید میگذرد. حتی یادگیری نوشتن جداجدای حروف (مثل چاپ) هم به مرور اهمیتاش را از دست میدهد – چه رسد به سرهمنویسی.
یک راهحل میانه میتواند استفاده از قلمهای مخصوص کامپیوترهای جیبی در مدارس باشد، که همان حرکت دست با قلم است. گرچه تحقیق پروفسور جیمز در اینکه چیزی بتواند جایگزین مؤثری برای یادگیری نوشتن با دست باشد تردید میکند.
Trends in Neuroscience and Education
Volume 1, Issue 1, December 2012, Pages 32–42
The effects of handwriting experience on functional brain development in pre-literate children
bbc
**در صورت تمایل، یافته ها، متدها، اهمیت و محدودیتهای این تحقیق را نقد بفرمایید.
***دوستان علاقمند جهت دریافت مطالب بعدی در دکمهٔ Liked صفحه، گزینهٔ Get notification را تیک بزنید.
دریافت مطالب از طریق تویتر: https://twitter.com/shram_m/
وبسایت: http://www.neurosafari.com/
گوگل پلاس: http://bit.ly/1tYjz7P
لینکدین: http://linkd.in/1tYjroH
آپارات: http://www.aparat.com/neurosafari
فیدبرنر: http://feeds.feedburner.com/neurosafar
یادداشتهایی که بچههایم برای من مینویسند خیلی عزیزند. چه زمانی که خرچنگقورباغه با یک ماژیک روی کاغذهای یادداشت مینویسند و چه زمانی که روی کاغذهای خطدار خوشنویسی کرده باشند. اما بهار گذشته شعری که از دختر بزرگم در روز مادر گرفتم مرا عمیقاً تحتتأثیر قرار داد. خط اول نفسم را گرفت و اشکهای گرم روی گونههایم غلتید: «مهمترین چیز دربارهی مامانم اینه که … همیشه پشت من وایساده، حتی وقتی دردسر درست میکنم.» میدانید؟ هیچوقت اینطور نبوده.
من در جریان زندگی شلوغپلوغم روال جدیدی را شروع کردم که کاملاً با شیوهای که تا الآن داشتم متفاوت بود. من همهاش داد میزدم. نه زیاد، ولی شدتش بالا بود، مثل بادکنکی که با باد کردن بیشازحد یکهو میترکد و همهی اطرافیانت را از جا میپراند.
بچههای سهساله و ششسالهی من چه کار میکردند که من کنترلم را از دست میدادم؟ وقتی عجله داشتیم و دخترم اصرار میکرد سه تای دیگر گردنبند مهرهدار و عینک آفتابی صورتی موردعلاقهاش را بخرد یا زمانی که سعی میکرد خودش کورنفلکسش را بریزد داخل کاسه و همهاش را بریزد روی کانتر آشپزخانه یا زمانی که بهش گفته بودم به مجسمهی فرشتهی شیشهای موردعلاقهی من دست نزند و او مجسمه را روی پارکت انداخت یا زمانی که من بیشترین احتیاج را به آرامش و سکوت داشتم و او عین مشتزنی حرفهای با خوابیدن مبارزه میکرد یا زمانی که دوتایی سر مسائل مسخره که اولین نفر کی از ماشین پیاده بشود یا کی بیشترین میزان بستنی را دارد دعوا میکردند.
بله، دقیقاً همینطور بود. اتفاقها، مشکلات و رفتارهای طبیعی یک بچهی معمولی تا حدی آزارم میدادند که کنترلم را از دست میدادم. نوشتن این جمله اصلاً راحت نیست. و الآن اصلاً زمان خوبی نیست که خودم را تسکین بدهم. چون من در بیشتر لحظات از خودم متنفر بودم. چرا باید سر دو انسان، که برایم از زندگیام عزیزترند، جیغ بزنم؟ دلیلش را میدانم: مشغولیات روزمرهام. استفادهی افراطی از تلفن، تعهدات کاری فراوان، فهرستهای متعدد کارهای عقبافتاده و کمالگرا بودن مرا نابود کرده بود و داد زدن سر عزیزانم نتیجهی مستقیم خارج شدنم از مسیر کنترل زندگی بود. ناگزیر یکجا باید خودم را رها میکردم. پس مشکلاتم را سر کسانی که قد دنیا برایم ارزش داشتند خالی میکردم؛ تا یک روز سرنوشتساز.
دختر بزرگم روی صندلی رفته بود تا چیزی از کمد آشپزخانه بردارد و اتفاقی یک کیسه برنج را انداخت روی زمین. وقتی میلیونها دانهی برنج ریزریز مثل باران روی زمین فرود آمدند، چشمان دخترم پر از اشک شد و من ترس از سرزنش شدن را در چشمانش دیدم. او از من میترسید و من این موضوع را بهطرز دردناکی متوجه شدم. دختر ششسالهی من از عکسالعمل من در برابر اشتباه کوچکش میترسید.
با اندوهی عمیق، فهمیدم من آن مادری نیستم که دوست داشتم باشم و این روشی نیست که بخواهم تا آخر عمرم ادامه دهم. چند هفته بعد از این اتفاق، به درکی ناگهانی رسیدم؛ درکی که سوقم داد به مسیری که از مشغولیاتم دست بردارم و بفهمم چه چیزی در زندگی مهم است. این موضوع مربوط به سه سال پیش است که از میزان زیاد مشغولیاتم در زندگیام کم کردم؛ سه سالی که خودم را از استانداردهای بینقص دستنیافتنی و فشار اجتماعیِ «همهکاری رو باید انجام داد» رها کردم. وقتی خودم را از مشغولیات درونی و بیرونی رها کردم، عصبانیت و اضطراب درونم کمکم از بین رفت. وقتی که بار روی دوشم سبکتر شده بود، میتوانستم مقابل اشتباهات بچههایم عکسالعمل آرام، دلسوزانه و منطقی داشته باشم.
مثلاً میگفتم: «این فقط شکلاته. میتونی با دستمال پاکش کنی و آشپزخونه عین روز اولش میشه.» (بهجای آه کشیدن و پشت چشم نازک کردن.) حاضر بودم زمانی که دخترم دریایی از کورنفلکس را جارو میزد کمکش کنم. (بهجای اینکه بالای سرش عصبانی بایستم و سرزنشش کنم.) من کمکش کردم که فکر کند میتواند عینک گمشدهاش را پیدا کند. (بهجای اینکه برای بیمسؤولیتیاش شرمندهاش کنم.)
در مواقعی که خستگی زیاد و غر زدن مداوم مرا کلافه میکرد، به دستشویی میرفتم، در را میبستم، نفس عمیق میکشیدم و به خودم میگفتم که آنها بچه هستند و بچهها اشتباه میکنند، مثل خودم.
بهتدریج، ترسی که زمانی در چشمان فرزندانم دیده بودم فروکش کرد و از بین رفت و خدا را شکر، من تکیهگاه آنان در روزهای سختی شدم، به جای اینکه دشمنی باشم که از آن فرار کنند و پنهان شوند.
اتفاقی که زمان تمام کردن نسخهی اولیهی کتابم افتاد باعث این تحول ناگهانی در رفتار من شد. در آن لحظه، طعم مخرب زندگی و میل به فریاد زدن از ته دل را احساس کردم. روی فصلهای آخر کتابم کار میکردم که ناگهان کامپیوترم هنگ کرد. سه فصل ویرایششدهی کتابم جلو چشمانم محو شد. وقتی تلاش سراسیمه برای برگرداندن اطلاعات نتیجه نداد، از بکآپ تایم ماشین استفاده کردم، ولی آن هم جواب نداد. وقتی فهمیدم که نمیتوانم آن سه فصل را برگردانم، میخواستم بزنم زیر گریه، میخواستم طغیان کنم.
اما وقت نداشتم، چون باید میرفتم بچهها را از مدرسه بردارم تا به تمرین شنای گروهی برسند. سعی کردم بر خودم مسلط باشم، خیلی آرام لپتاپم را بستم و به خودم گفتم که مشکلاتِ خیلی بزرگتری از دوبارهنویسی سه فصل کتابم ممکن بود پیش بیاید. سپس به خودم گفتم که الآن هیچ کاری از دست من برنمیآید.
وقتی بچهها سوار ماشین شدند، فهمیدند که اتفاقی افتاده. وقتی صورت رنگپریدهی مرا دیدند، پرسیدند: «چی شده، مامان؟»
باید داد میزدم: «یکچهارم کتابم محو شد.» دلم میخواست مشت بزنم به فرمان، چراکه نشستن در ماشین آخرین چیزی بود که میخواستم انجام بدهم. به جای بردن بچهها به کلاس شنا، چلاندن مایوهای خیس، شانه کردن موهای گرهخورده، شام درست کردن، سیم کشیدن به ظرفهای کثیف و خواباندن بچهها، میخواستم بنشینم و کتابم را درست کنم.
ولی خیلی آرام جواب دادم: «الآن حرف زدن برام خیلی مشکله. قسمتی از کتابم پاک شده و نمیخوام دربارهاش صحبت کنم چون الآن خیلی مستأصلم.»
دختر بزرگم به نمایندگی از هر دو گفت: «ما متأسفیم.» و بعد، انگار میدانستند من احتیاج به آرامش دارم تمام راه ساکت بودند. روز گذشت و من از همیشه بیشتر ساکت بودم، داد نزدم و سعی کردم به مسألهی کتابم فکر نکنم.
شب، دختر کوچکم به خواب رفته بود و من کنار دختر بزرگم نشسته بودم تا با هم صحبت کنیم.
دخترم با صدای آرام پرسید: «فکر میکنی میتونی سرفصلهای گمشده رو برگردونی؟» و من زدم زیر گریه. نه برای سه فصل گمشده، میدانستم دوباره میتوانم بنویسمشان. این عکسالعملی به خستگی از نوشتن و ویرایش کتابم بود. به آخر کار نزدیک شده بودم و از بین رفتنِ ناگهانیاش ناامیدکننده بود.
دخترم دستش را دراز کرد و موهایم را آرام نوازش کرد. او به من قوتقلب داد: «کامپیوترها میتونند ناامیدکننده باشند. میتونی به دستگاه تایم ماشین نگاه کنی ببینی میشه بکآپ رو برگردونی.» و در آخر گفت: «مامان، تو میتونی. تو بهترین نویسندهای هستی که من میشناسم و من هرطوری هست کمکت میکنم.»
زمانی که من به دردسر افتاده بودم او پشت من بود؛ مشوقی صبور و مهربان که زمانی که به زمین افتاده بودم به فکر ضربه زدن نبود. اگر من همیشه در حال داد زدن بودم هیچوقت ممکن نبود فرزندم این جواب همدلانه را بیاموزد، چراکه داد زدن ارتباط را خاموش میکند، همبستگیها را از بین میبرد و آدمها را به جای اینکه به هم نزدیک کند از هم جدا میکند.
«مهمترین چیز دربارهی مامانم اینه که … همیشه پشت من وایساده، حتی وقتی دردسر درست میکنم.» دخترم برای من نوشته که من زمانِ سختی را پشت سر گذاشتهام و به آن مفتخر نیستم، ولی من از او یاد گرفتم و به زبان خودش میگویم: امید برای دیگران هم وجود دارد.
مسألهی مهم این است که برای داد نزدن هیچوقت دیر نیست.
مسألهی مهم این است که بچهها میبخشند. مخصوصاً اگر ببینند کسی که دوستش دارند سعی دارد تغییر کند.
مسألهی مهم این است که زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که بخواهی دربارهی کورنفلکس روی زمین ریختهشده و کفشهای جابهجا شده ناراحت بشوی.
مسألهی مهم این است که هر اتفاقی که دیروز افتاده گذشته است، امروز روز جدیدی است.
امروز میتوانیم راهحل صلحطلبانه را انتخاب کنیم و در این راه میتوانیم به فرزندانمان یاد بدهیم که صلح پل میسازد، پلهایی که ما را در مواقع سختی به جلو هدایت میکند.
منبع:
http://www.huffingtonpost.com/rachel-macy-stafford/the-important-thing-about- yelling_b_4484027.html
ترس بخش طبیعی از رشد کودک است. ترس ها در صورتی غیر طبیعی هستند که به صورت دائمی و به مدت طولانی در کودک باقی بمانند یا ذهن کودک را به طور کامل اشغال کنند،اگرترس در تمام زندگی عادی آنها مداخله کرده و تأثیرمنفی داشته و کودک نتواند از آن رهایی یابد مبتلا به تشویش که همان ترس بی مورد و بی اساس است می گردد. ترس یک غریزه طبیعی است که در انسان از همان بدو تولد وجود دارد، گاهی به دلیل تغییراتی که در شدت و نوع آن بوجود میآید از حالت عادی خارج میشود. این ترسها تحت عنوان ترسهای مرضی شناخته میشوند که هم کودک و هم اطرافیان او را آزار میدهند توصیههای مناسب روانشناسان و استفاده از مداخلات رفتاری ضروری است.
گاهی بعد از وقوع یک اتفاق تحریک کننده، ترس در کودکان تقویت می گردد مثلاً افتادن در آب، سوختن بر اثر تماس با یک شیء داغ یا فرار کردن از یک سگ. بعضی کودکان نسبت به کودکان دیگر بیشتر می ترسند و این بستگی به روحیات و خلق و خوی آنها دارد. والدینی که همیشه نگران هستند و در تشویش به سر می برند یا زود در مقابل هرچیز عکس العمل نشان می دهند، فرزندانشان اغلب دارای همان روحیات هستند و همیشه در ترس و واهمه قرار دارند.
زیاد عکس العمل نشان ندهید زیرا توجه زیاد به ترس اوباعث تقویت ترس در کودک می شود.
به کودک امورش دهید در تاریکی با خودش صحبت کند. وقتی او جمله هایی نظیر من نمی ترسم و هیچ چیز نمی تواند به من صدمه بزند را تکرار کند می تواند خودش را شجاع بداند.
بزرگترین اکتشاف برای من این بود که فهمیدم فرزندم مهمانی در خانه ام هست و روزی از کنارم می رود.
روزها با سرعت عجیبی میگذرد و او به زودی از من جدا میشود...
به خودم گفتم: کدام مهمتر است؟ نظم خانه یا اینکه فرزندم به خوبی از من یاد کند؟
کدام مهمتر است.خانه یا اخلاق و روحیه و حسن تربیت فرزندم؟
چون دانستم که او مهمان خانه من است.
این باعث شد اولویتم را تغییر دهم،
بعد از این مهمترین چیز نزد من آرامش خاطر من و اوست....
شروع کردم به پیاده کردن نقشه ام، و طبعا مجموعه کمی از قوانین مهم را انتخاب کردم و خود را ملزم به اجرای آنها دانستم و مابقی چیزها را بدون هیچ قید و شرطی رها کردم.
از عصبی شدن و داد و فریاد زدن کم کردم و به آرامش رسیدم..
از وسواس هایم گذشتم و به خانه ای راضی شدم که مقداری بهم ریخته و نامنظم است و کمی شلختگی در آن به چشم می خورد .....
اما.........فرزندی را تحویل گرفتم که آرامش دارد و از من وخشم هایم نمی نالد و رابطه ای قوی و زیبا بین ما حاکم گشته است.....
چون می دانم......
او مهمان زودگذر خانه من است.
کودک عزیزم امیدوارم مهمانی خانه من زیباترین مهمانی زندگیت باشد...