فرزندپروری شیرین

شیرین ترین لحظات عمر یه پدر و مادر، دیدن خنده های بچه شونه، اما گاهی با یه ناراحتی شیرینی ها رو به کام خودشون تلخ می کنند! امان از روزی که مادر و پدر دیگه فرصت جبران نداشته باشند! تقدیم به پدر و مادرهای عاشق و فرزندان شیرینی که آرزوی لبخند بر لبانشان ماند

فرزندپروری شیرین

شیرین ترین لحظات عمر یه پدر و مادر، دیدن خنده های بچه شونه، اما گاهی با یه ناراحتی شیرینی ها رو به کام خودشون تلخ می کنند! امان از روزی که مادر و پدر دیگه فرصت جبران نداشته باشند! تقدیم به پدر و مادرهای عاشق و فرزندان شیرینی که آرزوی لبخند بر لبانشان ماند

بازی درمانی کودکان بیش فعال


یکی از مشکلات کودکان بیش فعال ،ناتوانی در تمرکز بر روی یک موضوع  به مدت طولانی  است .بازی های زیر به این کودکان کمک می کند تا بخش هایی از مغز که مربوط به تمرکز است بیشتر تحریک شود و باعث افزایش دقت و توجه در آنان می شود. در ضمن این بازی ها برای افزایش توجه در سایر کودکان نیز مفید می باشد.


1- بازی با ماز ها ( این تصاویر را می توانید پرینت گرفته و از کودک خود بخواهید مسیر ماز را پیدا کند. استفاده از کتاب های بازی در این زمینه نیز می تواند به شما کمک کند)









2- بازی پیدا کردن تفاوت ها


تصویر دست خود را روی کاغذی ترسیم کنید و اعداد یا حروف الفبا را در نقاط مختلف شکل ترسیم کنید. از کودک بخواهید که اعداد مورد نظر شما را پیدا کند . در طول پیدا کردن اعداد توسط کودک شما حاشیه ی تصویر دست را هاشور بزنید



- بازی پیدا کردن تفاوت در تصاویر شبیه به هم



3- بازی نقطه به نقطه ( از کودک خود بخواهید نقاط را به ترتیب به یکدیگر متصل کند )



قواعد بازی درمانی را در پست های بعدی خواهم گفت


قصه درمانی برای رقابت با نوزاد جدید


بیشتر بچه ها از تولد نوزاد جدید بسیار هیجان زده می شوند. اما کم کم این دوره ی هیجان و سرگرمی اولیه به دلسردی تبدیل می شود. زیرا کودک در می یابد که نوزاد تازه متولد شده بیشتر اوقات روز را می خوابد و نمی تواند با او ارتباطی داشته باشد. همچنین از آنجا که تمام توجه والدین به سوی نوزاد برمی گردد، فرزند اول رنجیده خاطر می شود.

چند توصیه عملی برای جلوگیری از رقابت با نوزاد جدید : کودک را برای فرزند جدید آماده کنید و درباره ی تمام مراحل، از بزرگ شدن شکم مادر تا رفتن به بیمارستان و بعد با یک بچه ی جدید که کودک را دوست دارد به خانه برگشتن، همه را برای او توضیح دهید. همچنین توصیه می شود که کودک را در تدارک امور برای فرزند جدید مثل آماده کردن اتاق برای نوزاد، شرکت دهید.بهتر است همزمان با ورود نوزاد به خانه چند اسباب بازی جدید خریداری کرد و به فرزند اول گفت که اسباب بازی ها برای جشن گرفتن این رویداد خوش است که تو خواهر یا بردار می شوی.همچنین می توانید از کودک بخواهید که در حد خودش ، در نگهداری از نوزاد به شما کمک کند و او را به خاطر کمکی که انجام می دهد تشویق کنید. همچنین اوقاتی را به فرزند اول اختصاص بدهید و فقط با او باشید. والدین همیشه باید کار جمعی،همکاری و تلاش سالم را تشویق کنند و در هنگام ارتباط فرزندان با یکدیگر از ایجاد حس رقابت اجتناب کنند.

(همراه با این قصه از عروسک های انگشتی آن هم استفاده کنید تا برای کودک جذاب تر و موثر تر شود)

قصه میمونی به نام دانی ( 4 تا 6 سال)

 در جنگلی دور دست یک خانواده ی میمون زندگی می کرد.آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید ومیوه پیدا می کرد.او آبدارترین وخوشمزه ترین میوه ها را می چید وبرای خانواده اش به خانه می آورد.میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان، دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد.میمون کوچولو آن قدر کوچک بود که نمی توانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد.

خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور،دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت.

روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. مادرش با لبخند به او گفت:((مادرت تو را دوست دارد.پدرت هم تورا دوست دارد وقراراست تو صاحب یک برادر یا خواهر شوی که اوهم تو را دوست دارد.)) دانی خیلی هیجان زده و خوشحال شد و به مادرش قول داد که که در مراقبت از بچه به او کمک کند.

پس از چند ماه،بچه به دنیا آمد.او بامزه و کوچولو بود. مادرمجبور بود بیشتر وقت خود را صرف مراقبت از او کند،او را بغل کند و شبها در کنار او بخوابد.پدر با میوه های زیادی به خانه می آمد. او خسته بود.اما همیشه به سراغ دانی و خواهر کوچولویش می رفت و آنها را می بوسید. آنها خیلی با هم بازی می کردند و می خندیدند.مادر مجبور بود میمون کوچولو را بغل کند و همه ی اوقات با او باشد.

اما دانی همیشه از داشتن خواهر کوچولو خوشحال نبود.او را دوست داشت.او بانمک وبا مزه بود.با این وجود دانی،دوست داشت تنها فرزند خانواده باشد.او ناراحت و کمی عصبانی بود.با خودش فکر می کرد)): چرا مامان همیشه باید با بچه کوچولو باشد؟)) تصمیم گرفت که دیگر با خواهر کوچولو بازی نکند و به مادرش هم در کارهای خانه کمک نکند.

روزی مادر متوجه شد که دانی خوشحال نیست.مادر از او پرسید:((دانی! آیا چیزی باعث ناراحتی تو شده است؟می خواهی درباره ی آن صحبت کنی؟)) دانی، ابتدا نمی خواست چیزی بگوید.آسان نبود که درباره ی احساسش صحبت کند. اما مادرش دوست داشت ودلش می خواست با او حرف بزند. بالاخره جو به مادرش گفت که نسبت به نوزاد جدید احساس خوبی ندارد. او گفت:((انگار شما دیگر مرا دوست ندارید، شما می خواهید همیشه با خواهر کوچولویم باشید.حتما او را بیشتر از من دوست دارید.))

مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:((پس به خاطر این است که تو ناراحتی.)) دانی بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد. مادرش توضیح داد:((من تو را دوست دارم دانی.خواهر کوچولیت را هم دوست دارم.من هر دوی شما را دوست دارم.))بعد دست های دانی را در دست گرفت و گفت:((اگر می بینی که من خواهر کوچکت را بغل می کنم و مواظبش هستم به خاطر این است که او هنوز به اندازه ی تو بزرگ و قوی نشده است.بچه ها به کمک وتوجه مادرشان احتیاج دارند تا بتوانند رشد کنند و مانند تو قوی وبزرگ شوند.))

مادر لبخندی زد و رفت سراغ آلبوم خانوادگی وبه دانی گفت:((بیا اینجا و روی دامنم بنشین.می خواهم چندتا عکس به تو نشان بدهم.)) مادر آلبوم خانوادگی را باز کرد وعکس های بسیاری را از خودش که به همراه نوزاد کوچکی بود به او نشان داد.اما آن نوزاد کوچک که در آغوش مادر بود، خواهر کوچولوی آنها نبود.

دانی پرسید:((این بچه کیست؟))

مادرش جواب داد:((این تو هستی عزیزم.)) دانی از دیدن عکس هاتعجب کرده بود.او فراموش کرده بود که او هم روزی نوزاد کوچکی بوده و نیاز به پرستاری و مراقبت مادرش داشته است.

دانی در حالی که احساس خشنودی می کرد گفت:((من حالا بزرگ شده ام.می توانم راه بروم،غذا بخورم وتنها بخوابم.))

مادرش گفت:((درست است عزیزم.))

دانی گفت:((من خواهر کوچولویم را دوست دارم و می خواهم به شما کمک کنم .هر وقت کمک خواستید به من بگویید،مامان.))

مادرش او را در آغوش گرفت،بوسید وگفت:((وقتی که تو نوزاد کوچولویی بودی تو را دوست داشتم و حالا هم که بزرگ وقوی شده ای دوستت دارم.من همیشه تو را دوست دارم.))

قصه درمانی پرخاشگری


نگاهی به بروز پرخاشگری در کودکان :

در سال اول تولد، نوزادان نمی توانند به طور کامل بدن خود را کنترل کنند. اگر چه ممکن است از خود احساس خشم یا بی قراری نشان دهند، اما قصد ندارند کسی را آزار بدهند.

حدود دو سالگی، کودکان بدخلقی و بهانه گیری می کنند. این حالت می تواند شامل زدن دیگران یا حتی خودشان،خراب کردن اشیا و چیزهای دیگر باشد. عصبانیت آنها بر امر خاصی متمرکز نیست. این رفتار در سن چهار سالگی کاهش می یابد. اما رفتار پرخاشگرانه ی کودکان چهار ساله متمرکز تر است و متوجه فرد یا شی خاصی است.

تعویض بشقاب غذایشان، تعویض پوشک آنها، یا شستن موها و صورت، مسواک زدن، رفتن به رختخواب و چیزهایی از این قبیل، عوامل عمده ی طغیان بچه هاست. علاوه بر این ،تمایل به مالکیت، یکی دیگر از مسائل برجسته ی این دوره است. ممکن است وقتی اسباب بازی خاصی از آنها گرفته می شود، عصبانی شوند. اما نمی دانند چگونه چیزی را که می خواهند به دست آورند یا چگونه عصبانیتشان را به شکل مناسبی بیان کنند. بنابراین ، واکنش معمول آنها بدخلقی است.

بهترین راه درمان کودکان پرخاشگر استفاده از مثال ها ،قصه ها ، تکنیک های عملی و رفتاری است و نه توضیحات منطقی.

 

قصه گربه عصبانی (گروه سنی 5 تا 8 سال)

در سرزمینی دوردست که خورشید به روشنی می درخشید و پرندگان آوازهای قشنگ سر می دادند،باغ بزرگی بود پر از حیوانات، با شکل ها، اندازه ها و رنگ های مختلف. حیوانات بزرگتر مشغول ساختن لانه یا پیدا کردن غذا بودند. حیوانات کوچکتر هم به آنها کمک می کردند. اما آنها هم برای خودشان کار داشتند. کار آنها بازی کردن بود. اگر به طور اتفاقی از کنار باغ رد می شدید، حتما صدای داد و فریاد و قهقهه ی آنها را می شنیدید و می دیدید که چقدر از بازی با یکدیگر لذت می برند. ممکن بود در گوشه ای از باغ، خوک را ببینید که با فیل کوچولو قایم موشک بازی می کند و در گوشه ای دیگر اسب کوچولو،زرافه کوچولو و اردک کوچولو را که با هم والیبال بازی می کنند. آنها دسته ای از حیوانات شاد و خوشحال بودند.

روزی ، گربه ی کوچکی با خانواده اش به این باغ بزرگ آمدند. همان روز اول، گربه کوچولو به همه جای باغ سر زد تا دوستان جدیدش را ببیند. او توپ بزرگ براقی داشت که هر وقت آن را به هوا پرتاب می کرد یا با پا می زد صداهای خنده داری از آن شنیده می شد. گربه کوچولو در حالی که توپش در دستش بود به این طرف و آن طرف می دوید تا بقیه ی حیوانات کوچک را ببیند. آنها هم کنجکاو بودند که گربه کوچولو را بشناسند.

زرافه با لبخند به گربه گفت : ” بیا با هم والیبال بازی کنیم.” گربه با خوشحالی گفت : ” باشه”. آنها مدتی با هم بازی کردند تا اینکه گرمشان شد و خسته شدند. نشستند و کمی آب خوردند.

بعد از اینکه خنک شدند، زرافه گفت : ” می شه ما با توپ تو والیبال بازی کنیم؟ توپ قشنگیه.” گربه گفت که دوست ندارد کسی با آن بازی کند. زرافه گفت : ” پس اقلا اجازه بده آن را ببینم.” و دستش را دراز کرد تا توپ براق را بردارد. اما قبل از اینکه زرافه آن را بگیرد، گربه با پنجول های تیزش پای زرافه را چنگ زد، زرافه بیچاره شروع کرد به گریه کردن. خراش پایش او را اذیت می کرد. زرافه گفت :” دیگه با تو بازی نمی کنم.” گربه با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” چه اهمیتی دارد. بقیه حیوانات با من بازی می کنند.” بعد هم توپش را برداشت و به خانه رفت.

روز بعد،گربه دوباره با توپ براقش به باغ بزرگ آمد تا با حیوانات دیگر بازی کند. او می دانست که زرافه از او ناراحت است. بنابراین، از زرافه نخواست که با او بازی کند. به جای آن، به اردک گفت: ” می خواهی با من بازی کنی؟”

اردک که دیده بود که چگونه به زرافه چنگ زد،گفت:” نه من نمی خواهم با تو بازی کنم، چون تو به دوستانت پنجول می کشی.”

گربه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: ” اصلا مهم نیست، بقیه ی حیوانات با من بازی می کنند.” وقتی که گربه از اسب پرسید که آیا می خواهد با او بازی کند ، او هم گفت نه. بعد گربه پیش فیل رفت و پرسید که آیا می خواهد با توپ براق او بازی کند. فیل و خوک با هم گفتند : ” ما با تو بازی نمی کنیم. چون تو به دوستانت پنجول می کشی.” گربه عصبانی شد. اما هیچ کاری نمی توانست بکند. روزها می گذشت و او حیوانات دیگر را تماشا می کرد که با هم بازی می کردند. خیلی خسته و کسل شده بود. توپ براقش هم هیچ کمکی برای شاد کردن او نمی کرد. آخر وقتی کسی نیست که بشود توپ را برایش انداخت و با او بازی کرد، داشتن توپ براق چه فایده ای دارد. بالاخره به اطراف زرافه و حیوانات دیگر رفت و گفت که از کاری که انجام داده متاسف است. او احساس بدی داشت و دلش می خواست که دوباره بتواند با زرافه و حیوانات دیگر بازی کند. اما زرافه گفت تا وقتی که جغد نگوید که بازی با او کار درستی است، آنها با او بازی نمی کنند.

گربه پیش جغد رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد. جغد با دقت به حرف هایش گوش داد و با چشمان گرد و درشتش به گربه نگاه کرد و گفت : ” به نظر می رسد فهمیده ای که کار اشتباهی کرده ای. اما این کافی نیست. حالا باید یاد بگیری که هر وقت عصبانی یا ناراحت شدی چه کار کنی.” گربه با دقت به حرف های جغد گوش می داد، چون واقعا از اینکه زرافه بیچاره را اذیت کرده بود متاسف بود و می خواست با بقیه ی حیوانات دوباره بازی کند. گربه پرسید: ” چه کار باید بکنم؟ ” جغد برایش توضیح داد که بعضی وقت ها از اینکه دیگران کارهایی انجام می دهند که ما دوست نداریم، عصبانی یا ناراحت می شویم . به جای صدمه زدن به آنها می توانیم با آنها صحبت کنیم. می توانیم بگوییم به خاطر کارهایی که انجام داده اند از آنها عصبانی یا ناراحت هستیم. گربه گوش می داد و سر پر مویش را تکان می داد. به نظر می رسید که دیگر یاد گرفته بود. جغد معلم خوبی بود. جغد به او گفت :” حالا تو یک چیز جدید و مفید آموخته ای . برو با بقیه ی حیوانات بازی کن. “

گربه از جغد تشکر کرد و به طرف حیوانات باغ رفت در راه سنجابی را دید که جغد او را فرستاده بود تا گربه را امتحان کند. همین که سنجاب توپ براق را در دست های گربه دید، آن را گرفت و شروع کرد به بازی کردن با آن. گربه عصبانی شد و می خواست به سنجاب چنگ بزند که ناگهان حرف های جغد به یادش آمد. بعد به جای اینکه به سنجاب چنگ بزند به او گفت : ” من عصبانی و ناراحتم که تو بدون اجازه ی من، توپم را برداشته ای. لطفا آن را به من بده.” سنجاب توپ را به او برگرداند و دوید و رفت. جغد که روی درختی نشسته بود ، همه چیز را دید و خیلی از کار گربه خوشش آمد.

منبع : کتاب قصه گویی



کودکانتان را بدون قید و شرط بپذیرید....

پذیرش فرزندان بی‌قید و شرط و همان‌گونه که هستند زمینه‌ساز رشد اعتماد به‌ نفس در شخصیت آن‌ها است.


اعتماد به ‌نفس و خودباوری افراد بیشتر در دوران کودکی و رشد شکل می‌گیرد. در واقع کودکانی که اعتماد به ‌نفس پایینی دارند همیشه آرزو دارند جای شخص دیگری باشند، بیش ‌از حد خیال‌پردازی می‌کنند، احساس بی‌ارزشی کرده و اغلب در برخورد با وظایف و مشکل گریه می‌کنند.


به‌ علاوه چنین کودکانی کمتر از سایرین به ‌ظاهر خود توجه و رسیدگی می‌کنند، چرا که از فکر کردن به ‌ظاهر خود و دیدن آن در آینه لذت نمی‌برند. تصمیم‌گیری برایشان مشکل است، نسبت به آینده بدبین بوده و آینده خود را پربار نمی‌بینند، به کوچک‌تر از خودشان زور می‌گویند و در مسائل گوناگون کمتر داوطلب شده و کمتر سئوال می‌کنند.

هر چه سن افراد کمتر باشد تغییر دادن خودباوری و نحوه تفکر آن‌ها ساده‌تر و در نتیجه بالابردن اعتماد به ‌نفس راحت‌تر است، والدین برای ریشه‌دار شدن اعتماد به ‌نفس والدین باید منحصر به‌ فرد بودن و بی‌همتا بودن فرزندان‌شان را به آن‌ها آموزش دهند و از مقایسه کودکان خود با سایرین بپرهیزند.

کودک باید خودش باشد نه شبیه دیگران و در واقع باید به بی‌نظیر بودنش افتخار کند. والدین باید در پی یافتن خوبی‌ها، نقاط قوت و ویژگی‌های مثبت فرزندان خود باشند و اجازه دهند کودک امور روزانه‌اش را با اعتقاد به خود و تنها تحت نظارت والدین انجام دهد.

نکته ای که نباید فراموش بشه:

محبت‌های مادرانه‌ای که خارج از حد نرمال باشد برعکس آنچه تصور می‌شود موجب خدشه‌دار شدن رشد اعتماد به ‌نفس در شخصیت کودک شده و آینده روشنی را برای او رقم نمی‌زند. از جمله آن‌ها می‌توان بستن بند کفش، گذاشتن لقمه در دهان و در واقع انجام امور ساده‌ای باشد که فرزند باید با آموزش و دریافت آگاهی، خودش از عهده تمام آن‌ها برآید.


منتظر آموزش های عملی بعدی باشید....


با کودک خود با لحنی قاطع صحبت کنید



وقتی کودک اشتباه کرد بایستی با لحن قاطع با او صحبت کرد

به سمتش بروید و از همان جا که ایستاده است بر سرش فریاد نزنید!!!

خم شوید به اندازه ایکه همقد او شوید

مستقیم در چشمهایش نگاه کنید.

اگر خواست رویش را برگرداند دستهایش را بگیرید و به او بگویید "به چشم های من نگاه کن... میدونی چقدر از دستت ناراحتم؟! "

نباید در صدای شما اثری از خشونت و تهدید باشد!

با لحنی آرام و قاطع و محکم صحبت کنید بهتر است این لحن را با عصبانیت، تهدید و معامله اشتباه نگیرید!!

به آرامی، روشن و امرانه بگویید چه خطایی کرده است " اجازه نداری کسی رو بزنی ، ازت میخوام که دیگه این کار رو تکرار نکنی"

بدانید که صدای آرام و لحن قاطع برای توجه کودک شما کافیست!!

از برچسب زدن و توهین به کودک دست بردارید : " بچه بد"